آرین طاهری

یادداشت هایی بر باد! برسد به دست...شما

آرین طاهری

یادداشت هایی بر باد! برسد به دست...شما

دانستن و نداستن؛ مسئله ای برای یک عمر زندگی

 

رنج دانستن:

مثل پا بلندی کردن کودکی است که دست اش به خوردنی شیرینی که بالای گنجه است نمی رسد. پس می گرید بی آنکه سودی از گریستن عایدش گردد و می سوزد از حسرتی که گریزی از آن نیست. 

 

سرخوشی ندانستن:

مثل زیرکی کودکی است که چارپایه زیر پایش می گذارد و آن خوردنی شیرین را از فراز گنجه به دست می آورد. کودک هرچند سرخوش از این حیله باشد، نیک می داند که آن خوردنی پیش از چشیدن، شیرین تر جلوه می نمود. و اگر دانست طبع اش را به چیزی نازل تر از خواست اش فروکاسته، آرزو می کند آن خوردنی را دوباره بر فراز گنجه ببیند؛ که نخواهد دید و رنج خواهد برد؛ و اگر ندانست در شیرینی طعم آنچه می خورد لحظاتی غرق می شود و بعد، دیگر بر آن شیرینی هوسی نخواهد داشت.   

 

معصومیت

 

 

معصومیت، درواپسین دم کشاکش وسوسه با بندهای ناپیدای شرم معنا پیدا می کند. چون بندها از هم گسست، نه معصومیت می ماند، نه وسوسه و نه شرم.  

 

 

"از عقاید یک مصلوب"

به امید دیدار مصلوب ها ...

                          

                        

 

زمانه بدی شده. انگار که داریم خرده مانده های میراث خصلت های انسانی را از روفرشی های وجودمان به بیرون از پنجره حیات بشری می تکانیم تا هرچه از آن مانده، گنجشک ها بخورند و خلاص...!

داریم خیلی بد می شویم؛ پر از بی ادبی. نه ادب کسب، نه ادب کار، نه ادب بحث، نه ادب درس، نه ادب نفس، نه ادب رویش، نه ادب پوشش، نه ادب جوشش؛ خبری از هیچکدام شان نیست و همین حال مان را بد کرده.

روزها حوصله کسی  را نداریم، قرار است فردا به همه کارها برسیم، امروز مسئول اش نیامده، رفته ایم مسافرت نیستیم، دل مان درد می کند، سرمان گیج می رود و آخر شب خواب مان می آید. خیلی خسته ایم از له کردن آدم ها، لگد کردن ارزش ها و کشتن وجدان مان به بهای این جمله که "زندگی این است".

امروز که همه اینها را می نویسم، به یاری نیروی جوانی ام، هنوز به آینده امیدوارم. روزی می رسد که در می یابیم همه از یک رنج می کشیم. رنج گوارای "بودن" و زندگی کردن در بند هزار غل و زنجیر که ادب"انسان" بودن، بر پیکرمان کشیده؛ و آنگاه می پذیریم که مثل عیسی، بر فراز تپه های هستی، مصلوب "انسان" بودن ایم و حیات مان بدون این معنی، "پوک و پر از ادعا" است.

آن وقت می بینیم که کم کم حال مان خوب می شود و دیگر سرگیجه نداریم...  

دنیای این روزا... دنیای هر روزی

 

                                   

 

بن لادن هم مرد .... خب مرد که مرد!  

سرهنگ قذافی به نیروهای ناتو پیشنهاد آتش بس داد ... خب داد که داد! 

نوه ملکه الیزابت عروسی کرد ... خب کرد که کرد! 

 

خودمانیم. انگار این دلقک ها  کاری بیش از آنچه که ما هم می توانیم، ازشان ساخته نیست. خب ما هم می دهیم ... ما هم می کنیم ... ما هم می میریم. ای بسا از این دلقک ها هم بهتر... 

 

 پس بهتر است به کار خودمان برسیم. آنها هم مشغول باشند! اگرچه نمایش هایشان خیلی تکراری شده ...

 

نخستین سلام یک بیگانه...

 

 

  

 

 

زندگی همین است! مثل شنیدن  صدای نا آشنای «سلام» یک بیگانه، مبهم و  مثل تماشای چشم هایش، رازآلود. لبخندی که بر لبانش نقش بسته، دعوت به یک سفر است و تو چند لحظه فرصت داری تا دعوت اش را اجابت کنی. زندگی همین است! شبیه تمام این چند لحظه ای که می اندیشی تا جواب سلامی را بدهی یا نه؟  خود سفر امّا، حکایت دیگری دارد...

همه ما همینطور بی هوا به هم بر می خوریم؛ مثل یک گلوله برفی... . مثل  گلوله های برفی به هم می خوریم و قبل از آنکه فکرش را بکنیم وا می پاشیم و آب می شویم.

 باید مواظب بود؛  نباید آسیبی برسانیم. شوخی برخوردهایمان ، به زخم زدن نمی ارزد... .