زندگی همین است! مثل شنیدن صدای نا آشنای «سلام» یک بیگانه، مبهم و مثل تماشای چشم هایش، رازآلود. لبخندی که بر لبانش نقش بسته، دعوت به یک سفر است و تو چند لحظه فرصت داری تا دعوت اش را اجابت کنی. زندگی همین است! شبیه تمام این چند لحظه ای که می اندیشی تا جواب سلامی را بدهی یا نه؟ خود سفر امّا، حکایت دیگری دارد...
همه ما همینطور بی هوا به هم بر می خوریم؛ مثل یک گلوله برفی... . مثل گلوله های برفی به هم می خوریم و قبل از آنکه فکرش را بکنیم وا می پاشیم و آب می شویم.
باید مواظب بود؛ نباید آسیبی برسانیم. شوخی برخوردهایمان ، به زخم زدن نمی ارزد... .